دیشب دختری از گرسنگی مرد..!
چه آسان به خاک پس دادیمش..
و همسایه اش.... زیارتش قبول...
دیشب از سفر رسید...
برای چهارمین بار مکه رفته بود.....
یاد دارم در غروبی سرد سرد؛
میگذشت از کوچه ما دوره گرد؛
داد میزد: کهنه قالی میخرم؛
دسته دوم جنس عالی میخرم؛
کاسه و ظرف سفالی میخرم؛
گر نداری کوزه خالی میخرم؛
اشک در چشمان بابا حلقه بست؛
عاقبت آهی کشید بغضش شکست؛
اول ماه است و نان در سفره نیست؛
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود؛
اتفاقا مادرم هم روزه بود؛
خواهرم بی روسری بیرون دوید؛
گفت: آقا سفره خالی میخرید؟
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |